شيفت عصر

احمد گلزاده
ahmadgolzadeh@yahoo.co.in

شيفت عصر


توي تاريكي تونل، صداي پا را از پشت سر مي شنوم، ولي رويم را بر نمي گردانم . صداي پا تندتر مي شود و خودش را به من مي رساند ؛ مي گويد:«آقاي مهندس».
بر مي گردم؛ يكي از كارگر هااست ولي اسمش را نمي دانم؛ مي گويد:« مي خواستم كه من را بياندازيد به شيفت صبح» ؛ مي گويم:«نمي شود».
مي گويد:«من اصلا كارگر صبح كار بودم ؛خودم خواستم بيام عصر ؛ حالا مي خوام برگردم صبح»
مي گويم:«از صبح به عصر مي شود ،اما بر عكس نمي شود»؛
صدايش را بلند مي كند :«چرا؟ قبل از اين كه شما بياييد، از اين خبرها نبود؟»
مي گويم :«با سر كارگرت صحبت كن» و راه مي افتم.
صدايش را بلندتر مي كند:«من مي روم شيفت صبح مهندس ؛ حالا ببين !».
قبل از پيچ تونل، پشت سرم را نگاه مي كنم ؛ برگشته ، و به طرف در تونل مي رود ؛ نور چراغش توي تاريكي پيچ و تاب مي خورد ؛ با خودم فكر مي كنم ، بايد قاطع باشم وگر نه كارگر ها از من حساب نمي برند .
بايد با مهندس مصطفي زاده هم هماهنگ كنم كه به هيچ وجه با درخواستش موافقت نكند، تا كارگر ها بدانند كه مهندس جديد، حرفش حرف است.
از در تونل كه بيرون مي آيم ، هنوز چشم هايم به نور عادت نكرده است؛هنوز به پله هاي دفتر نرسيده ام، كه مي بينم از دسته كارگر هايي كه لباس پوشيده، منتظر سرويس ايستاده اند، يك نفر جدا مي شود ويك راست ، مي آيد به طرف من ؛ فكر مي كنم خودش باشد ؛ اگر قبل از من، با مهندس مصطفي زاده صحبت كرده باشد و قول انتقالش را گرفته باشد ،من مي شوم سنگ روي يخ؛ خيلي بد شد ؛ بايد زودتر مي آمدم بيرون و پيش دستي مي كردم .
پشت سرم از پله ها مي آيد بالا ؛ مي خواهم قبل از اين كه حرف بزند ، خودم را پرت كنم توي اتاق ؛ صدا مي زند:«آقاي مهندس…» ؛ صدايش آرام است و لحنش پر از التماس؛ خيالم راحت مي شود ؛ بدون اينكه برگردم، مي گويم:«يكبار كه جوابت رو دادم»؛ در را باز مي كنم و مي روم داخل دفتر.
پشت در اين پا و آن پا مي كند ، و مي رود پايين پله ها ، منتظر مي ماند.
مهندس مصطفي زاده مي گويد:«چه مي خواهد؟»
مي گويم:«مي خواهد به شيفت صبح منتقل شود »
مهندس مصطفي زاده مي گويد:«پيش من هم آمد »؛ دلم مي لرزد ؛ مي گويم :«من مخالفت كردم، بايد زودتر با شما هم هماهنگ مي كردم ».
مهندس مي گويد:«من گفتم با شما صحبت كند؛بيچاره مي گفت كه زنش بهش خيانت مي كند »
مي گويم :« گيريم مشكل عصر هايش حل بشود ، صبح ها را چه كار مي كند؟» وهر دو به قهقهه خنديديم؛ آمدم بيرون .
كسي پايين پله ها نبود؛ سرويس ، توي جاده دور مي شد و پشتش ، گرد و خاك زيادي بلند كرده بود.

فروردين 81

 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

31293< 5


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي